امشبی بد جوری دلم برای خودم تنگ شده
نمیدونم دلم برای خودم تنگ شده یا دلم برای خدا تنگ شده نمیدونم ....
فکر کنم دارم دیونه میشم ...
همه از کنارم رفتن....
چرا به هر کسی دل میبندی یک جوری میزنت زمین همه میخوتن انتقام یاده آدم بدن...
کم آوردم ولی فردا روزه خیلیخوبی خواهد بود...
ولی فردا دیره....
آخ خدایا چرا نمیای دنبالم؟؟؟
مگه قول ندادی؟
من رو قولت حساب کردم....
تا کی خنده های زورکی؟؟؟
تا کی از اینو اون دروغ بشنوم؟
خسته ام....
نمیشه هیم الان همین جا بیای منو ببری؟؟؟
یعنی این قدر گناهکارم؟؟؟؟
آخ خدا جان دارم دیونه میشم همه توی چه فکر های هستن من به چی فکر میکنم اصلا نمیدونم من درست فکر میکنم یا بقیه؟؟؟
هر کی میبینی میخوای یه طوری ازت سو استفاده کنه...
هیچ کس حاظر نیست کمکت کنه...
گذشت اون زمانهایی که همسایه ها از هم خبر داشتن گرسنه نمیموندن...
مگه خدت اخبار رو نمیبینی؟؟
آخه این طور زنده موندن خوبه؟؟؟ یا مردن ؟؟
آخ خدا جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون خسته ام خیلی خسته؟؟!!!
خدایا خسته شدم از این همه تنهایی و نامردی خسته شدم
این همه سر درد و قلب درد برای چی؟
مگه من چه گناهی کردم؟؟؟؟
نمخوای کمکم کنی؟ دارم گم میشم...
حوصله نوشتن هم ندارم....
از صبح که بیدار میشی دروغ دعوا، دو رنگی مردم و ...
هر متنی که میخونم به شدت ناراحت میشم و عصبانی...
خیلی زود رنج شدم و کم حوصله.....
متن وبلاگ میخونم یاده بعضی چیزا میوفتم که میشد مال من باشن اما نیست قاتی میکنم....
تنها شدم....
نمیخوای بیای دنبالم؟
من آماده شدم ها....
فقط منتظرتم که بیای....
هیچی دیگه نمیخوام دنبال هیچی دیگه هم نیستم....
میرم شرکت که فقط وقت بگذره صبح رو شب کنم....
مگه خودت قول ندادی؟
میخوای بزنی زیرش؟ تو که همیشه قولت قول بود...
از حرفهای تکراری خسته شدم.....
از آهنگهای تکراری هم خساه شدم.....
از خودم از دروغ از نامردی از کثیفی از بی معرفتی از همه چیز خسته شدم.....
دنیای که تو ساختی جای من نیست من نمیتونم........
سرم درد میکنه از بس که چرت و پرت مردمو گوش دادم...
گوش هام درد میکنه بس که دروغ شنیدم....
از عشق و دوست داشتن و همه اینهای دروغی خسته ام
بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا منو ببر!!!
والا نفرین میکنم یا دلم میشکنه از همه ی آدمها بعد مجبوری خودت جواب بدی پس بیا منو ببر
منتظرم راه زیادی نیست...
وقت رفتن نزدیکه و من آماده و در انتظار....
خدایا خسته شدم از این همه نا مردیه دنیا...
تا کی ؟ حوصله ندارم........
تا کی این مردمی که آفریدی میخوان ناورد باشن ها؟
این همه دروغ برای چی؟
این همه نا مردی برای چی؟
آخه تا کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
خدایا دیگه از این که سنگ صبور دیگران باشم خسته شدم....
از این که در دل دیگران رو گوش بدم خسته شدم...
پس کی به درد دل من گوش میده؟؟
کی میخواد سنگ صبور من باشه..؟؟؟
خدا جونم کجایی؟
امیر خسته شده بس دیگه بیا منو ببر
خواهش میکنم....
خدایا بعضی وقتا از کمک کردن هم خسته می شم
توی دنیا بعضی وقتی از آدماشم خسته می شم....
نه نه نه یک وقت نا شکری نباشه...
ولی بعضی وقتا اونایی رو هم که دوست دارم ازشون خسته میشم...
در واقع اونا هم از من خسته میشن و چون دوست داشتن وسط میاد نمیشه کاریش کرد....
خدایا من از خدم خسته شدم کی میای منو ببری؟
به همین زودی؟!!!!؟.....
یعنی منتظرت باشم؟؟؟؟
پس میای دیگه؟!!!!
این قدر نامردی دیدم توی دنیا که حتی یک لحظه نخوام اینجا باشم....
وقتی منو ببری نگران هیچ کس نیستم....
چون میدونم اول تو مواظبشونی بعدش منم هستم هی یاد آوریت میکنم....
تازه منو که ببری خیلی که دوستم داسته باشن تا 1سال از من یادشونه....
اووووووووووووووووو نه بابا یک سال که زیاده تا 40 روز بیشتر تو یادها نیستم
آدمایی که دوستشون داشتم و دوستم داشتن به راحتی و به زودی فراموشم کردن چه برسه به بقیه...
پس منتظرتم خود؟؟؟
زودی بیا...
امیرو تنها نزا
برگ کاغذی سفید چون برف بر خود بالید
که: «چه پاک و طاهر ساخته شدهام
و همیشه چنین خواهم بود.
اگر بسوزم و به خاکستری سفید بدل شوم،
نیکوتر از آن است که سیاهی و پلیدی را مجال دهم بر من نشیند».
جوهردان این سخن شنید و در دل تاریک و سیاه خود خندید،
اما از ترس به کاغذ نزدیک نشد.
قلمهای رنگارنگ نیز این سخن شنیدند و
هرگز گرد آن کاغذ نگشتند.
این بود که آن صفحه همواره سفید و پاک و طاهر ماند، اما.....
خالی!!!