اول بگو خدایا اجازه هست؟
راستی من بیشتر عمل میکنم تا بیشتر حرف بزنم.....
و اما از خودم....
از وقتی که از توهمات بیرون اومدم و فهمیدم که تنهام گذاشته خیلی ضربه عجیبی خوردم...
تازه فهمیدم که چی رو از دست دادم .... (طرف صحبت خود اوست )
بنودی که ببینی... حتی هیچکس نبود کمکم کنه...
اون دفتری که برام درست کردی یادته؟؟؟؟
خیلی حرفها نوشتم.... فکر میکردم یک روز میای و خودت میخونی که هنوزم امیدم نا امید نشده....
خیلی تلاش کردم که باشی اما بازم رفتی....
فقط میخوام بدونی که حالا هم دارم توی سایتت مینویسم که شاید یک روز بیای و بخونی و بدونی که خیلی تلاش کردم....
خیلی میترسم از این که یک روز بفهمم که اشتباه کردم...
از راههای مختلف تلاش کردم نگهت دارم اما نشد...
رفتی و من تنها موندم با خودم و حسرت دیداره تو........
از وقتی رفتی تمام خنده هام شکست همه شدن دوروغکی و زوری
النم میخوای سوال همیشگیتو بپرسی؟ ارزششو داشت؟
آره هنوزم میگم آره ارزش داره خیلی هم داره...
نبودی ببینی چطور شکستم....
یه بار نشد کسی دردامو حس کنه رو لحظه هام بشینه دستامو لمس کنه کسی نیومد ببینه چقد خستم
باور کنه دردامو ببینه چقد شکستم......
از اون به بعد به امید تو همیشه گفتم که:
حرفی نزنم که به کسی بر بخوره...
نگاهی نکنم که دل کسی رو بلرزونه....
راهی نرم که بی راهه باشه....
یادم باشه که همه چیز رو به راه....
روز و روزگار خوش هستن....
تنها...تنها... دل ما دل نیست....
شاید خرابه شایدم متروکه شده تا بیای تارهایی که بسته رو باز کنی....
درد و دل با خدا
گاه و بی گاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه . یه وقتایی دلم میخواد بهم وقت قبلی بده و تو یه جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه . اون منو از ملاقاتش به خاطر نگرفتن وقت قبلی محروم نمیکنه . هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل نمیشه که معلوم نیست کی نوبت به من برسه . محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمیپذیرمت .
خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمیذاره .
گاهی اوقات واسش نامه مینویسم و میدونم که نامههامو بیجواب نمیذاره ، وقتی توی دفتر خاطراتم نامههام رو مرور میکنم ، میبینم حتی یه دونش هم بیجواب نمونده .
من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد همیشه مراقبم باشه و کمتر و کمتر از عالیترین ، بهم نده و من بهش قول دادم حتی اگر دل بیقرارم در حسرت آرزویی بال بال میزد و شوق استجابت دعایی آتیشم میزد با تموم وجودم بدون ذرهای تردید ، اول بگم اجازه خدایا ، خدایا تو اجازه میدی ؟ تو صلاح میدونی ؟ اگه تو ناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمیشه ؛ میدونم آخه تو دوستم داری و همیشه برام بهترینها رو خواستی ؛ اصلاً از خوبی بیانتهای تو ، بد خواستن محاله .
اعتراف میکنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار سادهای نیست ، واسه همین از خودش خواستم و بهش گفتم : من فقط یه بندهام ، چیزهایی هست که تو میدونی و من هیچ وقت نمیدونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .
اتفاقاتی میافته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ، چشمهای قاصر من قادر به دیدن اون چه پشتش هست ، نیست ؛ دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و مکتوم باقی بمانه و اسراری هست که شاید دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد . اینو تو می دونی .
پس واسه لحظههای دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً همه چیز عذابآور و دشوار باشه .
گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمیشود . راستش اولش حس خوبی نداشتم ، دلم میگرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
منو ببخش که یه وقتایی از سر بیصبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت میپرسم : آخه چرا ؟ ؟ ؟
وقتایی که هر چی فکر می کردم فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمیرسید . دنبال دلیل میگشتم و دلیلی پیدا نمیکردم ، پیش میاومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟
یه وقتایی از سر بیحوصلگی و فراموشکاری بهت گله میکردم ، چقدر از بزرگواریت شرمندهام که منو در تموم لحظههای ناشکریم ، توی تموم لحظههای بیصبریم با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم کردی نه حتی ذرهای محبتت رو ازم دریغ کردی . توی تنهاترین لحظات تنهاییم ، درست تو لحظههایی که فکر میکردم هیچ کس نیست ، اون موقع که به این حس میرسیدم که چقدر تنهام ، واسم نشونه میفرستادی که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم واسه تموم لحظات همراهتم . من تنها بنده تو نبودم اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .
تو تنهاترین و محکمترین قوت قلب دل تنهامی . تو طوفانهای زندگیم تو ابتدا و اصل آرامشمی . تو از من به من نزدیکتر بودی موندم که چطور گاهی اوقات چشمهای غافلم ندیدت اما تو هیچ وقت حتی لحظهای منو ترک نکردی . روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری تو حتی در همون لحظهها با همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده میشم از من قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه نادرست طردم نکردی .
من دوستت دارم . منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ، اما دلم به بزرگی بیحد تو خوشه و پشتم به کمکهای تو گرم .
از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .
تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ، بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که منو زیرو رو میکنه . غصههامو میشوره و دلشکستگیهامو ترمیم میکنه ؛ چیزی که در هیچ چیز غیر از یاد تو نیست .
هر وقت خواستم ببینمت بیدرنگ با مهربونی در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم . حذفم نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانهام کردی .
هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی که انگار مدتهاست منتظرم بودی ؛ هر وقت ندونسته از بیراه سردرآوردم خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره منو از ادامه یه راه غلط منع کردی . اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی . تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ، به من از صفات و ذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیکتر بشه .
به حافظهام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ، به ارادهام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .
ازت متشکرم خدای خوب من .
راستی خدایا اجازه هست؟؟؟ آرزو کنم؟؟؟ متشکرم ازت خدا جون!!
سکوتم از رضایت نیست... دلم اهل شکایت نیست
دست هایم به آرزو هایم نمی رسند آرزو هایم بسیار دورند ولی درخت سبز صبرم می گوید امیدی هست،خدایی هست این بار برای رسیدن به آرزو هایم یک صندلی زیر پایم می گذارم شاید این بار دستم به آرزو هایم برسد