عاشق و مجنونت شدم
ناخونده مهمونت شدم
کلی پریشونت شدم
اما بازم نیومدی
قهوه فنجونت شدم
شمع تو شمعدونت شدم
خاک تو گلونت شدم
اما بازم نیومدی
همیشه ممنونت شدم
بنده چوپونت شدم
آب تو بیابونت شدم
اما بازم نیومدی
شعرهای ارزونت شدم
عمری غزل خونت شدم
تسلیم قانونت شدم
اما بازم نیومدی
نزدیک تر از جونت شدم
رنگت شدم خونت شدم
اما بازم نیومدی
خادم و دربونت شدم
اسیر زندونت شدم
گلاب کاشونت شدم
اما بازم نیومدی
یک جوری مجنونت شدم
سنگ خیابونت شدم
راهی میدونت شدم
اما بازم نیومدی
به سختی آسونت شدم
تو درد و درمونت شدم
ناجی پنهونت شدم
اما بازم نیومدی
کشته مزگونت شدم
هلاک چشمونت شدم
چشمای گریونت شدم
اما بازم نیومدی
تنهاییم عالمی داره..به خصوص وقتی که همه دورتن اما باز تو تنهایی...
چقد جالبه که ما آدما از همه کسای که درو و برمونن چشم امیدمون فقط به چند نفر یا شایدم یه نفره...
چند نفر(یا نفری)که بودنشون واسه ما مثل داشتن همه دنیاست و نبودنشون پایان زندگی و همه آرزوها...
با این وضع واقعا تنهایی یعنی چی؟؟ به چی مگن تنهایی و به کی میگن تنها؟؟؟
ما که هیچ کدوم تنها نیستیم و همیشه اطرافمون شلوغه اما همیشه تو دلمون تنهایم...
توی درونمون دنبال کی و چی هستیم که با وجود حضور خیلی ها باز احساس تنهایی میکنیم؟؟
این احسای گنگ تنها بودن از کجا میاد؟
ببین که من هنوز لباس مشکی که برایم دوخته ای و به جا
گذاشته ای بر تن دارم ببین که مرا چگونه سیاه پوش کردی...
من که میگوفتم مشکی نباید بر تن بشه و اما این چنین لباس بر تن دارم....
ای وای از این تنهایی و بی کسی......
دیدی چطوری دست زمونه تو رو برد و منو توی داغ تو گذاشت؟!!!
دیدی چطوری سیاه پوش شدم.....
حالا چطوری بیام سر قبرت فاتحه بخونم....
می بینی عمر چقدر کوتاه....
آدما چقدر زود میرن؟؟؟؟ آخه چرا تو رفتی؟؟؟؟ عینی اینم حکمنته؟؟؟؟
آخه تعجبه این چه حکمتی می تونه داشته باشه؟؟؟؟؟ خدایا این دفعه داره چی مشه؟؟؟
مرا می شناسی؟ من از نهایت شب حرف می زنم. نهایت تاریکی...
همانجایی که هیچ کس جز خودت آنجا سرک نمی کشد و هیچ کس جز تو نمیداند که اینجا هم نور هست. مرا بشناس
همیشه فکر می کردم شمع خاموش یعنی اتمام زندگی
اما دیروز شمع رو فوت کردم
تو تاریکی اتاق چشمانم سوخت
جهانم زیادی روشن بود
باید دود می کرد
بوی سوختگی خفه ام نکند اگر
تاریکی کورم نکند اگر
دنبال نور خود خواهم گشت