من سکوتم حرف است
حرفهایم حرف است
خنده هایم حرف است
کاش می دانستی
می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم
کاش میدانستی کاش می فهمیدی
کاش و صد کاش نمیترسیدی
که مبادا که دلت پیش دلم گیر کند
کاش می دانستی
چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت
در زمانی که برای دردت
سینه دلسوزی نیست
تازه خواهی فهمید
مثل من هرگز نیست.....
روزی یک
مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه
شکلی هستند؟ "
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل
انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود،
که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار
لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق
هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و
هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود
را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی
توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد
روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی،
حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم
دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها
مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق
بوده، می گفتند و می خندیدند،
مرد
روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط
احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،
در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"
هنگامی
که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر
می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید،
گواه
این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون
و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود
مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد
بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در
زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم راکه پر از دغدغھ ی دیروز بود و ھراس فردا ،بر
شانه ھای صبورت بگذارم و آرام
برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟
گفت: عزیز تر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر
من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ
نکرده ام که تو اینگونه ھستی .
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را
به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن
ھمه دلتنگی ، اینگونه زار
بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند ،اشکھایت به من رسید
و من یکی یکی بر
زنگارھای روحت ر یختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که
تنھا اینگونه می شود تا ھمیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که
بر سر راھم گذاشته بودی ؟
گفت : <> بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی
رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ
بزرگ فریاد بلند من بود ،که
عزیز از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .
گفتم :
پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ،
چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،
بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان
به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق
تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از
علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم .
خدایا تو بزرگی من
بنده ی تو
به راستی که لایق
پرستیدن فقط تویی
خدای مهربونمون
دوست دارم
رفتم که نباشم سر راهت
رفتم رفتم
رفتم که نبینم روی ماهت
رفتم رفتم
رفتم غم تنهایی کشیدم
اما همه جا خوابتو دیدم
این فاصله ها چاره نبوده
هرجا یه نشونی ازتوبوده
رفتم رفتم
دلگیرم ازاین عمردوروزه نازنینم
قسمت به جدایی ازتو بوده بهترینم
تو در قلب منی هرجا که هستم نازنینم
چه درجمع وچه تنهایی نشستم بهترینم
رفتم رفتم ...