حرف ها دارم اما واژه ای ندارم ، که اگر واژه ای داشتم ؛
و اگر واژه توان داشت ! تو را می گفتم ...
واژه هایی در سر می پرورانم برای حرف هایم با تو اما خلوتی ندارم ؛
که اگر خلوتی بود و دلی ...
خلوتی نیست که اگر بود و تو را داشت ...
دلی دارم اما بی خلوت ، بی تو ، بی واژه ! پر از سکوت ! پر از تنهایی !
از خاطره هایم می گذرم ، تو نیستی ، حتی در خاطره هایم نیستی ! کجایی پس ؟!
فاصله ی بین من و تو کم است ، زیاد نیست ، فقط از اینجا تا خدا !
شاید خدایی که در این نزدیکی ست !
و شاید خدایی که برای خواستنش هزار و یکشب قصه ی غصه ی دلتنگی و اشک هایم کم است !
هر لحظه از یک سوی این سطور بی پایان سقوط می کنم ،
سقوطی مرگبار ، بودن را بهانه می کنم شاید ...
نمی دانم چرا نگرانم از احساس نامه ای که نخوانده ام و اصلاً هنوز نیامده !
سکوت می کنم تا تو سخن بگویی ، بلکه بشنوم !
اما از آغاز همین گونه بوده !
دلواپس رفته ها نیستم ، که از آنچه مانده هنوز می توانم رویایی بسازم ؛
به پاکی دریا و به نورانی بال فرشته ای که هنوز نیامده !
شاید فردا سهم دقایق ِ من ، گاه و بی گاه شیرینی پرواز باشد !
دستم لغزید و تو را نوشتم !
تو زخم خورده ی تقدیری !
تو تنها حاصل لغزش یک دستی !
اما تو چرا بی محابا بین واژه هایم سرک می کشی ؟ نمی دانم !
مگر نمی دانی که من دیگر این روز ها حال و هوای نوشتن ندارم !
مگر نمی دانی که این روز ها دل نوشته هایم تنها طعم ِ گس ِ خورشید می دهند ؟
نمی دانم چه بگویم :
" این روزها واژه ها فقط روی هم انباشته می شوند !
این روزها واژه ی خیانت به خودش اجازه می دهد کنار عشق بنشیند !
و هوس هم امان همه ی واژه ها را بریده !
و من
این وسط
به نیابت از همه ی واژه ها به خدا پناه می برم "
مدت هاست کندترین رویای شبانه ی من ، با تو ما شدن است !
تویی که هنوز هم در انتهای آسمان پشت خورشید جا مانده ای !
کاش صبح می شد ...
بیا و در من طلوع را به تماشا بنشین ....